طلبه امروزی

طلبه امروزی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجد» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

سال  ۱۳۷۹ ایران ؛  شهر نسبتا کوچیک خودمون ؛ حوزه علمیه و من طلبه شدم. باید نوع زندگی کردنم با بقیه متفاوت باشه که هست ، آرامش درونیم به شدت افزایش یافته ، به شکلی که تحمل اشتباهات دیگران و گذشتن از حق شخصی خودم واسم خیلی راحته ، در کل زندگی فردی من دچاره یک تحول بزرگ شده و این احساس در من وجود داشت!

دیگه تو مسجد تریبون داشتم و خیلی راحت یقینیات خودم رو می تونستم در غالب کلاس آموزشی، سخنرانی بعداز دعا و هزار بهانه دیگه واسه بچه های هیئت و مسجد بگم و اونها هم گوش کنن- و البته بندگان خدا یه جورایی مجبور بودن گوش بدن و علنی اعتراض نکنن-  این روند ادامه داشت تا جایی که گاهی شب ها دو و حتی سه جلسه هم صحبت می کردم.

نیمه اول از سال دوم طلبگیم بود که احساس کردم طلبگی اون چیزی نبود که می خواستم!!! البته همه ی اون چیزی که می خواستم نبود. بعضی از طلبه ها حتی اونهایی که تو پایه های بالاتر ما و باصطلاح دارای کمالات اخلاقی بالابودن فقط درس می خونند ، درس می خونند و درس می خونند!! و این اون چیزی نبود که باید باشه!

اگه اشتباه نکنم تو یکی از جلسات اخلاق بود که شنیدم اگه طلاب دست به دست هم بدن می تونن یه شهر و حتی کشور رو آباد کنن؛ بهترین حرکت رو تو اون برهه ، انجام فعالیت های مذهبی انقلابی تو خود حوزه علمیه شهر دیدم ، به همین خاطر وارد دفتر تبلیغات حوزه شدم و بعداز یکی دو ماه مسئولیت تبلیغات حوزه علمیه شهر رو به عهده گرفتم.

روزی که این مسئولیت رو به من دادن ، مثه کسی که ریاست دانشگاه آزاد کل کشور رو به عهده گرفته؛ - البته این یه جمله سیاسی نیست - وارد اتاق تبلیغات شدم کفشهام رو آوردم داخل و درب اتاق رو قفل کردم و تقریبا چند ساعتی تو فکر رفتم که تو این جایگاه چه کارهایی میشه انجام داد!!!

با همکاری بعضی از بچه های باانگیزه ، کار رو از پر شور کردن مراسمات مختلف شروع و به سمت راه اندازی یک نشریه ی داخلی حرکت کردیم.؛ نشریه ای که با ارائه مطالب خاص بتونه تو نوع رفتار طلبه های  حوزه علمیه - البته حوزه ای که فقط مقدمات رو اونجا می خوندن - موثر باشه و طلبه ها رو به سمت فعالیت های اجتماعی سوق بده ، اینجا من از نیوتن سبقت گرفتم و سیب دوم هم رو سرم افتاد و

فهمیدم طلبگی نیمی از راه بود و ادامه راه اینجاست.

  • رسول ساکی

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه دنبال این بودم که باید «یه کاری» انجام بدم ، اما نمی دونستم اون کار چیه؟ تو مسجد از تأسیس یه نوار خونه نقلی با ۸ کاست نوار شروع کردم و به کتابخونه ختمش کردم.

 

بعد از اینکه دیدم مردم علاقه ای به کتاب خوندن و نوار گوش دادن نشون نمی دن ، اومدن تبلیغات مسجد رو به دست گرفتم و شروع کردم به انجام کارهای تبلیغاتی. 

همیشه سعی می کردم یه جورایی کارم متفاوت باشه از همون موقع یه نشریه داخلی واسه مسجد راه انداختم و تقریبا تمام توانم رو خرج اون نشریه کردم. بعد از چند ماه که کارم رو ارزیابی کردم دیدم نتونستم اون اثری که باید بوجود بیاد رو به وجود اورده باشم. یعنی بحث و گفتمان اهالی محل که هیچ ، حتی گفتمان نمازگزارای مسجد هم رو موضوع نشریه نبود.

 کار رو تعطیل نکردم اما همچنان ذهنم مشغول بود تا اینکه یه شب از شب های تابستون با یکی از همین بچه های طلبه رفتم حوزه و شب اونجا خوابیدم ساعت ۲ یا ۳ نصف شب که با یه نسیم خنک و صدای مناجات رادیو معارف از خواب بیدار شدم ، در حجره باز و هوا مهتابی بود ، منظره بسیار زیبا و نادری واسه من بود.

 

رفتم تو بالکن نشستم و به حوض وسط حیاط و درختای میوه‌ی اطراف اون خیره شدم. هرازچندگاهی یکی از طلاب که بعضی‌هاشون یه چفیه انداخته بودن روی سرشون می اومدن کنار حوض و خیلی آروم که کسی رو از خواب بیدا نکنن شروع میکردن به وضو گرفتن ، اینجا اون سیبی که روی سر نیوتن افتاد - که البته نمیدونم راست میگن یا دروغ - روی سرم افتاد و احساس کردم گم شده خودم رو پیدا کردم ، دیگه حالم دست خودم نبود. از همون موقع تصمیم گرفتم بیام حوزه و بالاخره اومدم.

 

 

۷۸ - ۷۹ بود که به عنوان یک طلبه صفر کیلومتر وارد حوزه شدم. بعد از اینکه خاطرم جمع شد دیگه طلبه هستم ، بازم دغدغه های ذهنیم شروع شد: 

واقعا این همون «یه کاری بود»  که دنبالش بودم ...

  • رسول ساکی