طلبه امروزی

طلبه امروزی

۱ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه وقتی کسی می گفت می خوام برم کربلا دوست داشتم منم برم اما به خاطر گناه زیاد دلم شکسته نمی شد  یعنی یه جورایی کاملا تشنه نشده بودم و عطش نداشتم

هر دوتاشون از بچه های شورای شبکه مساجدند ،

سکانس اول : چند روز پیش وقتی واسه خداحافظی قرار بود برم خونشون تو خیابون ساحلی وقتی می خواستم سوار ماشین بشم یه چیزی تمام دلمو آتیش زد ، صدای چندتا مسافر شهرستانی که عقب وانت بار نشسته بودن و با هم واسه کربلا می خوندن.


سکانس دوم : واسه روزهای اول ماه مهمونی خدا یه سر به شهرستان زدم باهاش تماس گرفتم می خواستم یه شماره تلفن ازش بگیرم . گفت کجایی می خوام ببینمت قرار گذاشتیم اومد پیشم یه کم صحبت متفرقه ، بعد هم دست انداختیم گردن هم واسه خدا حافظی ، نمی دونم چی به سرم اومده من که هنوز همون گناه کار سابقم  چرا دل تنگ کربلام!!

سکانس سوم : دیروز ساعت تقریبا ۵ اومدم خونه زنگ زدم

محمدرضا : کیه؟

خودم : بابا جون منم درو باز کن

در باز شد محمدرضا دوید اومد دم در : بابا کربلا بمب واقعی گذاشتن امیرعلی عمو مجید هنوز چشاش باز نمیشه.

خودم با دلی پر از آتیش : نگو باباجون خدا نکنه

محمدرضا : راست میگم الان خاله زنگ زد

خودم : خانم ، بچه چی میگه؟ خانم با حال مضطرب : راست میگه!

  • رسول ساکی